کتاب پیرمرد و دریا اثر گرانقدر ارنست همینگوی را میخواندم.
هنوز پاراگراف اول را تمام نکرده بودم که به یک خطای شناختی خودم در نویسندگی پی بردم.
من قبلاً تصور میکردم که نویسنده باید داخل یک مکان خلوت بنشیند و دائم کتاب بخواند و بخواند تا بتواند خوراک ذهنی مناسبی برای نوشتن بیابد.
همینگوی پانزدهساله برای اینکه چنته پُری برای نوشتن داشته باشد برای شرکت در جنگ و کسب تجربه داوطلب میشود. درنهایت بهعنوان راننده آمبولانس در صلیب سرخ به خدمت گرفته میشود و تجربیاتی درزمینهٔ جنگ کسب میکند.
این نکته واضح است که ذهن برای پروراندن یک سوژه نیاز به خوراک دارد و زندگی در ابعاد مختلفش این فرصت را به نویسنده میدهد.
من از این نکته غافل بودم که اصل بر زندگی کردن است و تک بعدی دیدن نوشتن باعث میشود که از جنبههای دیگر زندگی غافل شویم.
هرکدام از ما در طول شبانهروز فعالیتهای مختلفی انجام میدهیم. کار میکنیم، ورزش میکنیم، کتاب میخوانیم و…
نوشته به طرق مختلف در دل تعاملات اجتماعی شکل میگیرد. ایدهها جان مییابد و در کنار تجربه زیسته نویسنده، مهارت و دانشش شکل مییابد.
تنوع در خواندن کتاب، شرکت در کلاسهای آموزشی، دیدن فیلم، شنیدن پادکست، سفر کردن، بازی با کودکان، خوب خوابیدن، پیادهروی و ورزش کردن، دست ورزی و انجام کارهایی مثل نجاری، آشپزی و… همه این کارها بخشی از پازل زندگی من است که برای نوشتن از آنها کمک میگیرم.
برای من نویسندگی بخشی از زندگی است، درست مثل نفس کشیدن و کار کردن.
من زندگی میکنم که بنویسم و مینویسم تا زندگی کنم.