اگر کارهایمان باعث میشود که دیگران بیشتر رویاپردازی کنند، بیشتر بیاموزند و بیشتر اقدام کنند، شما یک رهبر هستید.
سایمون سینک/از کتاب رهبران آخر غذا میخورند.
کتاب سینک را هنوز نخواندهام اما وقتی جمله بالا را دیدم به یاد خاطرات شروع کار کردنم در یک شرکت صنایع غذایی افتادم.
کارخانه صنایع غذایی مذکور حدود پنجاه کارگر داشت که بیشترشان به صورت روزمزد کارمی کردند و بیمه هم نبودند.
از زور بیکاری به آنجا پناه آورده بودند و البته در جایی که نیروی کار زیاد بود و خودِ کار کم، بسیار هم ارزشمند محسوب میشد.
خط تولید پیوسته کار میکرد.
موقع صرف غذا یک نیروی خدماتی که بیشتر نقش آبدارچی را داشت و کارهای نظافت سالن اداری را انجام میداد، جایگزین نیروها میشد تا آنها بتوانند غذایشان را نوبتی میل نمایند.
من آن جا مسئول سالن بودم.
حسی به من میگفت که زمانی خودم باید غذا بخورم که همه نیروهای زیردستم غذایشان را خورده باشند.
خوشم نمیآمد درحالیکه آنها گرسنهاند من غذایم را بخورم.
این رفتار برایم ارزش محسوب میشد.
به همین دلیل اغلب اوقات ساعت سه یا چهار بعدازظهر ناهار میخوردم.
زمان کار کردنم در آن جا طولانی نشد.
چون هم شرایط کاریاش برایم خوشایند نبود و هم موقعیت شغلی بهتری به من پیشنهاد شده بود.
وقتی به کارفرمایم گفتم من دیگر سر کار نمیآیم شروع کرد به داستان گفتن و البته حکایتهای خوبی هم گفت اما من از آنها چیزی یادم نمانده است.
دست آخر دو تا پیشنهاد دادم به او؛ اول این که کسی که وارد کارخانه میشود را بیمه نماید، چون به من گفته بود باید یک سال کار کنم بعد مرا بیمه نماید.
دوم اینکه موقع ناهار نیم ساعتی خط تولید را قطع نماید تا کارگرها یک لقمه نانِ با آرامش بخورند. همین طور منِ مسئول.
بعدترها شنیدم این کار دوم را انجام میدهد.
شاد زی و دیر پای