گاهی در افواه مردم کوچه و بازار داستانهایی نقل میشود که خواندن و شنیدنشان خالی از لطف نیست.
به نظرم نوشتن و نقل کردن این حکایتها علاوه بر نکات آموزندهشان، تمرینی است برای داستاننویسی.
دیروز سوار بر تاکسی از مسیری میگذشتم که تصادفی را دیدم.
دو موتورسوار تصادف کرده بودند. اورژانس بالای سرشان بود و مشغول رفع و رجوع کار.
از این صحنه که میگذشتیم راننده تاکسی حکایتی تعریف کرد که جالب بود.
او گفت در چند سال پیش پسری که در حجره پدرش در بازار کار میکرد، به موتورسیکلت علاقهمند شد و میخواست که یکی از آن داشته باشد.
این موضوع را نزد پدر مطرح کرد و پدر گفت: این موتور چه جور وسیلهای است؟ نشانم بده.
در پایان روز که حجره را تعطیل کردند و به خانه بر میگشتند، پسر موتوری را نشان پدرش داد.
پدر بعد از دیدن موتور از پسرش پرسید که آیا این وسیله میتواند خودش را نگه دارد؟
پسر پاسخ داد: نه.
پدر به فرزندش گفت: چیزی که نمیتواند خودش را نگه دارد، چطور انتظار داری تو را نگه دارد؟!
شاد زی و دیر پای